سال هاست که رفته ای ...
دقیقه های نبودنت را می گویم
پیر شده ام پا به پای پنجره هایی
که پشت تمام آن ها
تو ایستاده ای ...
و من بارها به خیال دست های تو
برای هر شاخه درختی
که در نوازش باد تکان می خورد
دست تکان داده ام و
برای هر قاصدکی که بر شانه ام می نشیند
بوسه ای فرستاده ام ...
باز نخواهی گشت می دانم
اما ...دیوانه ام نکن !
پس بگیر ...
تصویرت را از پنجره ها
نامت را از شیشه های مه گرفته ی تنفسِ من
خاطراتت را از تمام نیمکت های باران خورده
و عشق را از من !
باران که می بارد
یادی از چشم های خیس من کن ...
که بی چتر و تکیه گاه
به یاد زخمی سخت ...
مثل گنجشکی سرما زده
گوشه ای تنها ...
بر خود می لرزد ...
نظرات شما عزیزان:
|